گنجور

 
یغمای جندقی

مفتی شهر ندارد چوبه میخانه ما

باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما

بت‌پرستند مقیمان حرم می‌ترسم

تا ز زنار شود سبحه صد دانه ما

کردم از باده تهی خم‌کده‌ها لیک هنوز

نشنیده است کسی ناله مستانه ما

تا چه افتاد که سجاده به محراب افکند

آنکه صد خرقه گرو داشت به میخانه ما

خود پرستی کم از اصنام نه تا حکمت چیست

که‌آشنایان حقیقی شده بیگانه ما

شاد زی ای دل دیوانه که اندر همه شهر

نیست طفلی که نداند ره کاشانه ما

گرچه یغما نکنم قصه ولی شوق وطن

می‌توان یافت ز فریاد غریبانه ما