گنجور

 
یغمای جندقی

تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند

روزگاری زده ام دست به دامانی چند

جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف

نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند

در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد

چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند

در سیه سلسله دل های غریبش گوئی

شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند

بود آرامگه گوهر پاک تو شود

دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند

خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست

ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند

نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما

کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند