گنجور

 
یغمای جندقی

نه آن دیبای گلناری است بر سرو خرامانش

که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش

سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد

که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش

سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری

بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش

میارا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید

که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش

وجودم هندوی خال غلامی شد که می روید

به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش

نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد

که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش

ز می تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد

لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش