گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱

 

بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او

خستهٔ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او

شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین

اینت مسیح راستین درد نشان کیست او

شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲

 

ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو

مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو

تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف

هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو

حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳

 

رخت تمنای دل بر در عشاق نه

تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه

قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز

پای که از سر کنی در صف عشاق نه

زخم که جانان زند همسر مرهم شناس

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

افدی بنفس من بدت فی‌المهد عنی غافله

لوقابلت شمس‌الضحی حارت و صارت آفله

ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش

هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله

قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فی‌البلوی هلک

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه

به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه

خیال تو همه شب ره به کوی من دارد

اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه

دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

هست به دور تو عقل نام شکسته

کار شکسته دلان تمام شکسته

عشق تو بس صادق است آه که دل نیست

باده عجب راوق است و جام شکسته

صبح امید مرا به تاختن هجر

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷

 

در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده

در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده

چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی

چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده

از تیغ بی‌وفایی بینی چو برنشینی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته

لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته

مه با خیال روی تو، گم‌گشته اندر کوی تو

شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته

ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹

 

سرمستم و تشنه، آب در ده

آن آتش‌گون گلاب در ده

در حجلهٔ جام آسمان رنگ

آن دختر آفتاب در ده

آن خون سیاوش از خم جم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰

 

در صبوح آن راح ریحانی بخواه

دانهٔ مرغان روحانی بخواه

یک دو جام از راه مخموری بخور

یک دو جنس از روی یکسانی بخواه

ساغری چون اشک داودی به رنگ

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱

 

ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه

از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه

زرین رخم ز عشقت بی‌آب و سنگ مانده

بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه

بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

ای دل به جفات جان نهاده

جان پیش‌کشت جهان نهاده

شهری همه ز آهنین دل تو

قفلی زده بر دهان نهاده

بر طرف لب تو جان عیسی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

ای زیر نقاب مه نموده

ماه من و عید شهر بوده

از مقنعه ماه غبغب تو

صد ماه مقنعم نموده

باد سر زلفت از سر آغوش

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده

وی زلف مشک‌بارت جان‌ها شکار کرده

از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته

وز آه عاشقانت دریا بخار کرده

یک وعده در دو ماهم داده که می‌بیایم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

درا تا سیل بنشانم ز دیده

گهر در پایت افشانم ز دیده

بیا از گرد ره در دیده بنشین

که گرد راه بنشانم ز دیده

مگر دان سر ز من تا خون چشمم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

ماه نو و صبح بین پیاله و باده

عکس شباهنگ بر پیاله فتاده

روز به شب کرده‌ای به تیرگی حال

شب به سحر کن به روشنائی باده

از پی آن تا حصار غم بگشائی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

روی درکش ز دهر دشمن روی

پشت برکن به چرخ کافر خوی

مردمی از نهاد کس مطلب

خرمی از مزاج دهر مجوی

با بلاها بساز و تن در ده

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹

 

زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی

خود را به آستان عدم باز بستمی

گر راه بر دمی سوی این خیمهٔ کبود

آنگه نشستمی که طنابش گسستمی

ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

غم بنیاد آب و گل چه خوری

دم گردون مستحل چه خوری

افسر عقل بایدت بر سر

از سر آز خون دل چه خوری

روی صافیت باید آینه‌وار

[...]

خاقانی
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۶۸