گنجور

 
خاقانی

ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو

مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو

تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف

هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو

حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد

زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو

ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده

کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو

کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست

پای در دام هوا و دست در دامان تو

از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار

نزد من آب حیات است آتش هجران تو

جان خاقانی فدای روح جان افروز توست

گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو