گنجور

 
خاقانی

زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی

خود را به آستان عدم باز بستمی

گر راه بر دمی سوی این خیمهٔ کبود

آنگه نشستمی که طنابش گسستمی

ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه

بند و طلسم او همه درهم شکستمی

گر ناوک سحرگه من کارگر شدی

شک نیستی که گردهٔ گردون بخستمی

این کارهای من که گره در گره شده است

بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی

جستم میان خلق سلامت نیافتم

ور بوی بردمی به کران چون نشستمی

امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند

من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی

از آسمان بیافتمی هر سعادتی

گر زین نحوس خانهٔ شروان بجستمی

خائیدهٔ دهان جهانم چو نیشکر

ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی

خاقانی گهر سخنم ور نبودمی

از جورهای بد گهران باز رستمی