گنجور

 
خاقانی

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای

گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل

تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای

دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای

پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای

گفتی که روز سختی فریاد تو رسم

سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای

خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت

او را به دست خصم چرا باز داده‌ای

 
 
 
ظهیر فاریابی

ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای

باما نه در موافقت جام باده ای

تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور

ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای

رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی

[...]

مجد همگر

ای صبرم از فراق تو بر باد داده‌ای

دل در بلای عشق تو گردن نهاده‌ای

در شاهراه عشق تو دل بسته دیده‌ای

در بارگاه حسن تو جان هوش داده‌ای

در جنب نور روی تو خورشید ذره‌ای

[...]

کمال خجندی

ای بار نازنین مگر از فتنه زاده‌ای

کامروز چشم فتنه‌گری برگشاده‌ای

در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک

داد مرا تو از لب شیرین نداده‌ای

هستند در زمان تو خوبان گلعذار

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی دلا به دام غمش اوفتاده‌ای

صد داغش از فراق به جانم نهاده‌ای

تا چند جان به زلف دلاویز بسته‌ای

تا سیل خون ز دیده روانم گشاده‌ای

ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن

[...]

جامی

ای سرو راستین که کُلَهْ کج نهاده‌ای

دی تازه گل که پرده ز عارض گشاده‌ای

از جنس آب و خاک نیی از چه گوهری

وز نوع جن و انس نیی وز که زاده‌ای

نازک‌تری ز برگ سمن ورنه گفتمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه