گنجور

 
خاقانی

هست به دور تو عقل نام شکسته

کار شکسته دلان تمام شکسته

عشق تو بس صادق است آه که دل نیست

باده عجب راوق است و جام شکسته

صبح امید مرا به تاختن هجر

برده و در تنگنای شام شکسته

گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت

ایمه به صد پاره شد کدام شکسته

از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد

هست طلسم وفا مدام شکسته

زیر فلک نیست جنس و گر هست

هست به نوعی ز دهر نام شکسته

گویی کی بینم من آسیای فلک را

آب زده، سنگ سوده، بام شکسته

ای دل خاقانی از سخن چه گشاید

رو که شد اهل سخن تمام شکسته