گنجور

 
خاقانی

بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او

خستهٔ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او

شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین

اینت مسیح راستین درد نشان کیست او

شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان

او رود از نهان نهان گنج روان کیست او

کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این

خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او

خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من

من شده مست این سخن تا خود از آن کیست او

سینهٔ خاقانی و غم، تا نزند ز وصل دم

دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او