آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را
گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را
من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه
خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را
یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛
ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را
گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما
امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!
دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟
من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا
خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا
امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟!
نقد دل، با تحفهٔ جان ارمغان آرم تو را
قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست
آنقدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را
چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را
مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را
درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم، بلبل؛
نه جغدم کو بهر ویرانه خوش کرد آشیانی را!
دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هرشب من و دربانها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید؛
لیک آه که میباید زد دست به دامانها
یکبار برون آور، زان چاک گریبان سر
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
از آن لب شکوهام بسیار و، هر شب
به لب میآرم و، مینگرم لب
شب آدینه، بر مستان چنان است
که روز شنبه بر طفلان مکتب
بیا رب یا رب افتاده است کارم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
از خنده چه آلوده شود لب بعتابت
زهر از شکرت میچکد و، آتش از آبت
از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز
کان نیست گناهی که نویسند ثوابت
حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و، بازم دل از تو خرسند است؛
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
بروز مرگ، شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطائی رفت؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
بلبل ما را فغان دیگر است
حرف عشق از داستان دیگر است
محملی پیداست از هر سو، ولی
لیلی اندر کاروان دیگر است
من کجا و کعبه و دیر از کجا؟!
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
وصل، که در هر نفسم آرزوست؛
جز تو نه از هیچکسم آرزوست
تا تو بمجمل شنوی ناله ام
همنفسی با جرسم آرزوست
وصل تو گر در نفس آخر است
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت
دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت
چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛
چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!
بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛
که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
ای که داری هوس روی بتان در هر گام
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
بر آستانهاش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت
شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز
وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت
غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
هر مرغ که میپرد ز بامت
گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
نهم به پای کسی سر، که سر نهاده به پایت
کنم فدای کسی جان، که کرده جان به فدایت
برآ، برای خدا، همچو مه به بام و نظر کن
ببین چگونه مرا میکشند زار برایت؟!
نشسته گرد ملالم به چهره بیتو و، ترسم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد
بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا
پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛
[...]