گنجور

 
آذر بیگدلی

بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست

که شب فغان سگی در هر آستانی هست

دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛

بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!

گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم

مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!

سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟!

هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!

مه من، از خبر مهر من بکینم کشت

ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست

پر است دامن خلق از گل و تهی از من

باین گمان که در این باغ باغبانی هست

براه عشق، همین پایه بس تو را آذر

که گردی از تو بدنبال کاروانی هست!

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

بدست تو ملکا ملک خسروانی هست

بدین جهانت فرمان و کامرانی هست

تو یادگار فریدون و آن جمشیدی

ز هر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست

همه سعادت و تایید از آسمان خواهند

[...]

اوحدی

ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست

سری چنین نه همانا بر آستانی هست

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم

ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست

اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم

[...]

کلیم

اگر ز هستی ما نام بینشانی هست

در آشیان هما مشت استخوانی هست

جمال اختر بختم نمی شود زایل

چو شمع دایم در طالعم زیانی هست

تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی

[...]

قدسی مشهدی

ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست

ز داغ من جگر لاله را نشانی هست

به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری

مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست

گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی

[...]

طبیب اصفهانی

چو بگذری به تل عاشقان دکانی هست

در آن دکان چو نکو بنگری جوانی هست

یکی جوان که زآوازه نکوئی او

نهی چو گوش بهر کوچه داستانی هست

گمان مکن که چو آن عارض و چو آن قامت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه