گنجور

 
آذر بیگدلی

تا کی به درت نالیم، هرشب من و دربان‌ها؟

آنها ز فغان من، من از ستم آن‌ها؟!

دامان توام شاید، کز سعی به دست آید؛

لیک آه که می‌باید زد دست به دامان‌ها

یکبار برون آور، زان چاک گریبان سر

چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان‌ها

ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان‌ها خاک؛

هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان‌ها

صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم؛

گم‌گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان‌ها!

نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد؛

درد تو و نتوان داد، این درد به درمان‌ها

تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سر زد؟!

این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان‌ها!