گنجور

 
آذر بیگدلی

دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را

گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را

من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه

خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را

یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی

با آشنا بگوید، احوال آشنا را

چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی

با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را

دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛

ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را

کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛

کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!

گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛

بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را