گنجور

 
آذر بیگدلی

دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت

دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت

چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛

چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!

بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛

سروی که سایه بر سرم افگنده بود رفت!

گفتم: کنم سجود بشکر قدوم او؛

دردا که بر نداشته سر از سجود رفت!

آمد زد آتشم بدل از آمدن، ولی

زآن پیشتر که خیزدم از سینه دود رفت

سودم جبین بخاک رهش، کآمد از کرم؛

ننشسته، از کنارم اما چه سود رفت!

نی نی نشسته بود و، حریفان بعرض حال

تا داستان شکوه ی آذر شنود، رفت