مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
سوخت دل از عشق دوست دوست دمی در نساخت
خواند مرا وز دو لب ما حضری بر نساخت
من به وفا سوختم پرده دل گرچه او
راه جفا زد چنانک پرده دیگر نساخت
شکر کنم گرچه شد شکر من زهر او
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
بیا بنشین که دلها بی تو برخاست
دمی با ما دل سنگین بکن راست
من اندیشم که جان بر تو فشانم
مشو از جای، کین اندیشه برجاست
ز تو جورست با ما و غمی نیست
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
آب آن عارض خرم برخاست
تاب آن طره پر خم برخاست
آنکه بی عشق تو درمانم بود
شاد بنشست و ز ماتم برخاست
وانکه می کرد سر اندر سر غم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
بلبل آمد به در باغ و ز گل راه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
آب نیکویی روان در جوی تست
نور ماه و آفتاب از روی تست
در بهاران هر نسیم خوش که هست
در میان بوستانم از بوی تست
دولتی کز یوسف اندر مصر بود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
هر دیده که در تو نیک نظر کردست
دل را ز هزار غم خبر کردست
گم شد ز میان دلی که یک ساعت
با هجر تو دست در کم کردست
در خون جگر همی کشد دامن
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
بازار شکر لعل شکر بار تو بشکست
ناموس فلک غمزه خونخوار تو بشکست
بازار تو تا گرم شد از زحمت عشاق
بس شیشه خونی که به بازار تو بشکست
در راه تو خود بین نتوان بود که مه را
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
بیا که باغ نکوتر ز روی دلخواهست
بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست
کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب
غرامتست بر آنکو ز عالم آگاهست
به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
یک شبه وصل تو ز صد جان بهست
ناز تو از ملک خراسان بهست
بوسی از آن لعل شکر بار تو
گر بدهی بی جگر از جان بهست
عقل من اندر خم زلف تو به
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
در کوی تو عقل بی قراریست
بی روی تو روح سوگواریست
هر تار ز نرگس تو تیری است
هر موی طره تو ماریست
وصل است ز تو نخست پس هجر
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
دلم عشق ترا چون جان نهان داشت
مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت
به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود
چو خوردم استخوان اندر میان داشت
زبانم سوخت چون نام غمت برد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
با غمت دل زحمت جان بر نتافت
جان که زلفت دید ایمان بر نتافت
عقل با درد تو از درمان گریخت
بوالعجب دردا که درمان بر نتافت
تیر مژگانت ز باریکی که بود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
به دلی وصل تو در نتوان یافت
جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
راحت دل ز تو چون شاید بست
کز تو جز خون جگر نتوان یافت
از که پرسم خبر وصل تو من
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
کس درین دوران وفاداری نیافت
یاریی بی زحمت از یاری نیافت
روز عالم رفت و در عالم کسی
بی غمی را روز بازاری نیافت
هیچ عاشق بر گلی ننهاد دل
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت
عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک
دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟
وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست
با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
ای شب خجل ز مویت گل تنگ دل ز رویت
کوثر عرق گرفته از شرم خاک کویت
ماییم و خشک جانی بر کف نهاده پیشت
یا رحمت است رایت یا کشتن آرزویت
عالم ز عشوه پر کن دلها به غمزه بشکن
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
[...]