گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سوخت دل از عشق دوست دوست دمی در نساخت

خواند مرا وز دو لب ما حضری بر نساخت

من به وفا سوختم پرده دل گرچه او

راه جفا زد چنانک پرده دیگر نساخت

شکر کنم گرچه شد شکر من زهر او

بو که بسازد مرا زهر چو شکر نساخت

با تو بسازیم گفت ار کنی از دل کباب

من همه تن سوختم و آن بت کافر نساخت

تا رخ خوبش نزاد عشق، ستمگر نشد

تا سر زلفش ندید فتنه مزور نساخت

دید که شد تنگدست بر سر کویش مجیر

رخ ننمود از نقاب تا ز رخش زر نساخت