گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟

وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟

رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست

با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟

عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست

دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟

هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست

شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟

شمع ختنش گویم و دانم که خطا نیست

جز شمع ختن شمع ختن را چه توان گفت؟

گفتی که مجیر این همه سوزی و نگویی

ای تنگدل آن تنگ دهن را چه توان گفت؟