گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

آب آن عارض خرم برخاست

تاب آن طره پر خم برخاست

آنکه بی عشق تو درمانم بود

شاد بنشست و ز ماتم برخاست

وانکه می کرد سر اندر سر غم

پای کوبان ز سر غم برخاست

زخمهایی که زدی بر دل ما

همه بی زحمت مرهم برخاست

آتش سوختگان هم بنشست

دل افتاده ما هم برخاست

تو ندانسته ای ار نه چو مجیر

پاک بازی ز جهان کم برخاست