گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

آب آن عارض خرم برخاست

تاب آن طره پر خم برخاست

آنکه بی عشق تو درمانم بود

شاد بنشست و ز ماتم برخاست

وانکه می کرد سر اندر سر غم

پای کوبان ز سر غم برخاست

زخمهایی که زدی بر دل ما

همه بی زحمت مرهم برخاست

آتش سوختگان هم بنشست

دل افتاده ما هم برخاست

تو ندانسته ای ار نه چو مجیر

پاک بازی ز جهان کم برخاست

 
 
 
فصیحی هروی

چون عدم از بر عالم برخاست

به هم آغوشی ما غم برخاست

هر کجا صبح زدم چتر نشاط

شام از آن نوحه ماتم برخاست

خواب با دیده بختم چو نشست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه