گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷

 

سرو سیمینم به تنها می‌رود

چون به تنها سوی صحرا می‌رود

سرو نازا بر دو چشم ما نشین

نیست پنهان زآنکه هرجا می‌رود

دل ببرد و قصد جانم می‌کند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

 

از حال من نگار مرا گر خبر شود

چون زلف خاطرش همه در یکدگر شود

از آه دل بجز لب خشکم چه حاصلست

از خون دیده دامن من گرچه تر شود

هرگز گمان مبر که خیال رخت دمی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

 

هردم از عشقت دلم خون می شود

خون دل از دیده بیرون می شود

روی من چون کهربا گشت از غمت

وز سرشکم باز گلگون می شود

گرچه یادم بر دلت کمتر بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰

 

دل بر شب وصال تو رهبر نمی شود

نقش خیال تو ز برابر نمی شود

ای دل صبور باش به هجران آن صنم

چون دولت وصال میسّر نمی شود

رخساره ام چو زر شده از شدّت فراق

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

 

ما را وصال دوست میسّر نمی شود

دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود

کاشانه دلم که ز هجران خراب شد

بی پرتو جمال منوّر نمی شود

قند مکررست مرا یاد وصل تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

 

شب نیست کز غمت جگرم خون نمی‌شود

وز راه دیده‌ام همه بیرون نمی‌شود

رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم

آن نیست کز فراق تو گلگون نمی‌شود

هرشب مرا به وعدهٔ وصلش دهد امید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳

 

دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود

در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود

همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست

می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود

نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴

 

به ذات پاک خداوند و عزّت معبود

که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود

گرم به تیغ زنی ور دلم بیازاری

ز جان و دل سر طاعت نهاده ام به سجود

تویی که از من و حال منت فراغت هست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵

 

دلبرم تا دل از برم بربود

خون دل را ز دیده ام پالود

دل ما را به قید زلف ببست

تا که آن طرّه را گره بگشود

هرکه در صبح دیده بگشاید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۶

 

تربیت در آب و گل گل‌های رنگین می‌دهد

بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می‌دهد

در سرابستان جان گل‌های رنگین باد صبح

پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می‌دهد

هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۷

 

نسیم صبح مگر از دیار ما آید

که بوی نکهت زلف نگار ما آید

خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا

مگر قرار دل بی قرار ما آید

به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۸

 

مرا چو دامن وصلت شبی به دست آید

و یا ز زلف تو تاری گرم به شست آید

ز لعل تو بر بایم به حیله بوسی چند

اگرچه غمزه خونریر یار مست آید

هرآنکه چشم تو را دید و آن لب میگون

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹

 

هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید

وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید

مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا

زنهار نگه دارش روزیت به کار آید

روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰

 

نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید

نه همدمی که به دردم دمی به کار آید

نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را

نه محرمی که بگویم چنانچه می باید

به غیر مردم چشمم که در غم هجران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱

 

مگر روزی شب هجران سرآید

درخت وصل جانان در برآید

مگر سرو قد دلدارم از در

شبی از روی غمخواری درآید

بگفتم ترک عشق او کنم لیک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲

 

نشستم تا مگر ماهی برآید

نگاری نازنین از در درآید

دلم چون برده ای از در درآیم

که جانت را وصالت درخور آید

مکن زین بیش بر ما جور و خواری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳

 

شاد باش ای دل سرگشته که جان باز آید

بار دیگر به تن مرده روان باز آید

یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز

کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید

محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴

 

جان به شکرانه دهم گر بت ما باز آید

یا شبی با من دلسوخته دمساز آید

که رساند ز من خسته پیامی بر دوست

هم مگر باد صبا محرم این راز آید

گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۵

 

وقت آنست که دلبر ز جفا باز آید

با من خسته دل سوخته دمساز آید

بلبل دلشده نالان ز زمستان فراق

شد بهاران که دگر باره به آواز آید

رونق باغ و گلستان نبود بی رخ تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶

 

وقت آنست که گل باز به بستان آید

بلبل دلشده دیگر به گلستان آید

گر کند ناله هزار از سر مستی آخر

بوته از بلبل شوریده به دستان آید

لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۹۲