گنجور

 
جهان ملک خاتون

نسیم صبح مگر از دیار ما آید

که بوی نکهت زلف نگار ما آید

خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا

مگر قرار دل بی قرار ما آید

به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم

که خاک مقدم او افتخار ما آید

عجب ز بخت من و طالع ضعیف منست

اگر به روز غمت بخت یار ما آید

کناره کرد ز ما بخت مدّتی چه شود

اگر ز روی صفا در کنار ما آید

گر آید او سوی دلخستگان خود روزی

فتوح روز و شب روزگار ما آید

ز کار شد دل و دستم نگار من نگرفت

کدام روز نگارم به کار ما آید

میان معرکه او کسی نیارد شد

دمی که آن بت چابک سوار ما آید

میان حلقه عشّاق رفتم و گفتم

جهان چرا چه سبب در شمار ما آید

ز جور خار میازار دل که هم روزی

ز خار گل دمد و نوبهار ما آید