گنجور

 
جهان ملک خاتون

هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید

وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید

مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا

زنهار نگه دارش روزیت به کار آید

روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم

یارب چه شبی باشد آن شب که نگار آید

گفتم به دل محزون خونست تو را روزی

زنهار تحمّل کن جوری که ز یار آید

نومید مشو ای دل شاید که نشاید بود

کاین اختر بخت من روزی به گذار آید

گفتم تو جهان داری گفتا به ولا ولله

آخر تو بپرس از وی از ماش چه عار آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جلال عضد

بی روی دل افروزت عمرم به چه کار آید

با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید

شد کشتی عمر من در بحر هوایت غرق

هیهات که آن کشتی روزی به کنار آید

هم بوی بهار آید از چین سر زلفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه