گنجور

 
جهان ملک خاتون

وقت آنست که گل باز به بستان آید

بلبل دلشده دیگر به گلستان آید

گر کند ناله هزار از سر مستی آخر

بوته از بلبل شوریده به دستان آید

لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا

جور از ایشان همه بر باده پرستان آید

نیک معذور ندارند مرا هشیاران

زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید

راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی

قامت خوب خرامش چو به بستان آید

در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان

منتظر تا کیم این شمع شبستان آید

چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی

طوطی طبع جهان زان شکرستان آید