گنجور

 
جهان ملک خاتون

وقت آنست که دلبر ز جفا باز آید

با من خسته دل سوخته دمساز آید

بلبل دلشده نالان ز زمستان فراق

شد بهاران که دگر باره به آواز آید

رونق باغ و گلستان نبود بی رخ تو

مگر از سایه شمشاد تو با ساز آید

مرغ جانم شده پا بست بدام سر زلف

گل رویت چو نمایند به آواز آید

دل ما همچو کبوتر بچه سرگردان

در هوای غمت ای دوست به پرواز آید

دلبری کاو ز بر ما ز سر ناز برفت

گاه آن نیست که از راه وفا باز آید

سرو ناز قدت ای دوست به بستان جهان

بادها می رسدش زان ز سر ناز آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode