گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

 

مژده‌ای دادم صبا ای دل که جانان می‌رسد

درد دوری را بده تسکین که درمان می‌رسد

باد نوروزی پیامی می‌دهد سوی چمن

کان گل خوشبو در این زودی به بستان می‌رسد

گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

 

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد

دست امید من به وصالت نمی رسد

همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم

جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد

جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد

دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد

مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق

مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد

راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

دردم ز وصل دوست به درمان نمی‌رسد

واین تیره روز هجر به پایان نمی‌رسد

جانم به لب رسید ز دست جفای خلق

واین طرفه تر که شرح به جانان نمی‌رسد

یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

دردم نهاد بر دل و درمان نمی‌رسد

واین روزگار تلخ به پایان نمی‌رسد

موری ضعیفم و شده‌ام پایمال هجر

حالم مگر به گوش سلیمان نمی‌رسد

هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

از بحر غم دلم به کرانه نمی‌رسد

کشتی وصل ما به میانه نمی‌رسد

چندان که آه می‌زنم از تیغ جور تو

آن تیر آه ما به نشانه نمی‌رسد

چون زلف دلبران دل سرگشته‌ام ز غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

دارم امید وصل و به جایی نمی‌رسد

واین درد بی‌دوا به دوایی نمی‌رسد

از پای‌بوس وصل تو دوریم چاره نیست

ما را که دست جز به دعایی نمی‌رسد

قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

بتی که خاطر او لازم جفا باشد

چه لازمست که با او مرا وفا باشد

چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما

مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد

تو پادشاه جهانی و من گدای درت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد

دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد

مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند

چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد

ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

کدام ماه چو ماه منیر ما باشد

کدام یار چو آن بی نظیر ما باشد

کدام سرو بجز قامت چو شمشادت

به راستی چو قدت دلپذیر ما باشد

حرام زاده ام ار با وجود مهر و مهی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

خوش باشد ار آن دلبر جانانهٔ ما باشد

در بحر غم عشقش دردانهٔ ما باشد

بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف

آن جان جهان یک شب در خانهٔ ما باشد

شادی نبود ما را جز با شب وصل تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

مرا در هجر تو کی خواب باشد

چو بحر عشق بی پایاب باشد

ببخشا بر دل آنکس که بی تو

در آب چشم خود غرقاب باشد

به روی چون زرم از درد هجران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد

حاش لله که مرا از تو شکایت باشد

دل تو میل وفای من سرگشته نکرد

از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد

از جهان کام دل آن روز بود حاصل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

دل عاشق ز غم پردرد باشد

رخش از درد دوری زرد باشد

به شبهای فراق روی دلبر

ز خورد و خواب دایم فرد باشد

نه در خورد منست این آرزو لیک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

بر سر مات اگر گذر باشد

از من بی دلت خبر باشد

ایمن از داد دادخواه مشو

ناله ام را مگر اثر باشد

گرچه بی عقل و دانش و خردم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

ز نامرادی ما گر تو را خبر باشد

یقین به حال دل ما تو را نظر باشد

بیا به پرسش بیمار تا کنم به فدا

هزار جان گرامی مرا اگر باشد

صبا تو حال دل من چو نیک می دانی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد

ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد

دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را

بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد

به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

کدامین سرو چون بالاش باشد

چه مه چون روی شهرآراش باشد

اگرچه سرو را نشو و نما هست

نه همچون قامت رعناش باشد

اگرچه مهر و مه دارد فروغی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد

به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد

تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه

بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد

ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد

کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد

میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من

به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد

تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۹۲
sunny dark_mode