گنجور

 
جهان ملک خاتون

دارم امید وصل و به جایی نمی‌رسد

واین درد بی‌دوا به دوایی نمی‌رسد

از پای‌بوس وصل تو دوریم چاره نیست

ما را که دست جز به دعایی نمی‌رسد

قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم

یک دم نمی‌رود که بلایی نمی‌رسد

هر شب ز شوق همچو جرس ناله می‌کنم

وز خیل دوست بانگ درایی نمی‌رسد

یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا

از جور روزگار جفایی نمی‌رسد

بر درگه فراق گدایان عشق را

از خوان وصل دوست صلایی نمی‌رسد

مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست

عشّاق را که از تو نوایی نمی‌رسد

ما دولت وصال تو داریم آرزو

وین آرزو به بی‌سر و پایی نمی‌رسد

گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت

سلطانی جهان به گدایی نمی‌رسد

ما از در امید وصالت کجا بریم

زین در کسی که رفت به جایی نمی‌رسد