گنجور

 
جهان ملک خاتون

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد

دست امید من به وصالت نمی رسد

همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم

جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد

جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز

اندیشه ام به خیل خیالت نمی رسد

فریاد بی دلان ز غمت بر فلک رسید

بر خاطر شریف ملالت نمی رسد

قدّت نهال روضه خلدست و مشکل آن

دست ضعیف دل به نهالت نمی رسد

مرغ دلم هوای سر کوی او گرفت

بیچاره گشت و در پر و بالت نمی رسد

اخلاص ما به روی و ریا نیست با رخت

زان روی چشم در خط و خالت نمی رسد

هر چند ماه نو که به عیدند شاد از او

لیکن به ابروی چو هلالت نمی رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجیرالدین بیلقانی

دل سوختست چون به وصالت نمی رسد

جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد

از حد گذشت کار جمال تو پس رواست

گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد

مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

اومید آدمی بوصالت نمی رسد

اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد

می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:

خاموش، این حدیث محالت نمی رسد

خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه