گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد

دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد

مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند

چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد

ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران

نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد

میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند

به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد

به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش

بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد

مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد

نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد

به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم

دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد

نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی

خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد

به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید

گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد