گنجور

 
جهان ملک خاتون

دردم نهاد بر دل و درمان نمی‌رسد

واین روزگار تلخ به پایان نمی‌رسد

موری ضعیفم و شده‌ام پایمال هجر

حالم مگر به گوش سلیمان نمی‌رسد

هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه

کاین آه سوزناک به کیوان نمی‌رسد

دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود

وین نیش بین که جز به رگ جان نمی‌رسد

یک دم نمی‌زنم که به جانم ز روزگار

دردی دگر ز هجر عزیزان نمی‌رسد

فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود

کاین تیره روز هجر به پایان نمی‌رسد