سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
دلی دارم به امید و وصالش شاد ازین شبها
ولی فریاد از آن روزی که آرد یاد ازین شبها
به امیدی که بنشیند مگر در کوی او روزی
به این شادم که خاک من رود بر باد ازین شبها
شب هجران به روز وصل بود آبستن و اکنون
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
دلم ز سینه برون رفت و جان بود تنها
چو بلبلی به قفس از هم آشیان تنها
به یاری تو کنونم کشد خوشا وقتی
که بود دشمن جان من آسمان تنها
اگر به کشتن خلق جهان چنان کوشی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
به قصد صید دیگر ریخت خون صید دل ما را
و گرنه هرگز این طالع نباشد بسمل ما را
به راه منزل اغیار پویانست و از خجلت
به هر کس می رسد پرسد نشان منزل ما را
ندارد تا دل ما هست غم در هیچ دل راهی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک
چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
مرا طاقت پرو غم اندکی نیست
گر این بسیار آن نیز اندکی نیست
غم افزون، صبر کم امید بسیار
به دل در عاشقی دردم یکی نیست
کند منع رمیدن شوق دامت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با نالهٔ دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
چو حاصل است ترا وصل یار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
گرنه یک گل چون گل روی تو در گلزار نیست
نالهٔ بلبل چرا چون نالهٔ من زار نیست
بر سر بالینم آ وقت نگاه واپسین
تا بدانی جان سپردن آنچنان دشوار نیست
گو هوای عشق بازی را ز سر بیرون کند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
جان کیست ندانم که در این شهر برایت
ناکرده فدای همه جانها به فدایت
حسنت ز حد افزون شد و غیرت نگذارد
کز چشم بد خلق سپارم به خدایت
تأثیر دعایش سبب ترک جفا شد
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
چسان سراغ تو گیرم ز خلق من که برایت
شدم هلاک وز غیرت نخواستم ز خدایت
به من ز ترک جفایت کنون که بر سر رحمی
همان رسد که در آغاز عاشقی ز جفایت
مرا چه سود که کاهد جدا ز لعل توام جان
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
به غیر مرگ که دور از توام به آن محتاج
گر آن طبیب علاجم نمی کند چه علاج
به شهر حسن مه مصر بود چو رفت
نهاد بر سر آن شاه خوب رویان تاج
به بحر عشق تو دل چون سفینه و غمت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز توبه نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
ز شیخ ما چه شماری هزار فعل قبیح؟
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونینم
که این کنایه به حالش بود به از تصریح
چو بزم وصل می صاف نیست گرچه بود
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
عشقت ز هر چه جز تو فراموشی آورد
وصل تو آن شراب که بیهوشی آورد
بر هر زبانی آورد از من حکایتی
نامم که بر زبان تو خاموشی آورد
با کس منوش باده و گر پند بشنوی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
لب لعلت چو میل باده کند
نشئه باده را زیاده کند
من سگ کوی دلبری که مرا
به کمند وفا قلاده کند
هر که جز کوی دوست قبله ی اوست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
هر جا که غمی بر دل غمگین من آمد
مانند غریبی است که دور از وطن آمد
یا رب ز پی اشک که آید به مزارم
شمعی که ندانم ز کدام انجمن آمد
باید ز رقیبان سخنی گفت به ناچار
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن
ببین که شعله ی آه از کجا بلند شود
در آن دیار که دلبستگی به زلفی نیست
[...]