گنجور

 
سحاب اصفهانی

از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب

جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟

جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک

چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب

بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان

غرق است خاک من بسر کوی وی در آب

ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت

آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟

از ناله وز گریه جدا از مهی (سحاب)

گاهی چو نی زبادم و گاهی چو نی در آب