گنجور

 
سحاب اصفهانی

چسان سراغ تو گیرم ز خلق من که برایت

شدم هلاک وز غیرت نخواستم ز خدایت

به من ز ترک جفایت کنون که بر سر رحمی

همان رسد که در آغاز عاشقی ز جفایت

مرا چه سود که کاهد جدا ز لعل توام جان

که جان به جسم فزاید زلعل روح فزایت

زوال حسن تو خواهیم یا وفای تو اما

تو آن کسی که نه نفرین اثر کند نه دعایت

خوش آنکه همچو لب سرخ و گیسوان سیاهت

میی کشیده ز دستت سری نهاده به پایت