گنجور

 
سحاب اصفهانی

ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح

که صبح موسم عیش است و راح لذت روح

صباح عید و لب جویبار و جام صبوح

روا بود که پشیمان شود ز توبه نصوح

چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست

مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح

دری که هست بدست رقیب ما مفتاح

روا بود که نباشد به روی ما مفتوح

چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)

همین نه بس که سلامت بود سفینه نوح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode