گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما

چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما

با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده

در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما

بی‌خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را

موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را

نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی

گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را

در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

بی‌سر و پایی اگر در چشم خوار آید ترا

دل به دست آرش که یک روزی به کار آید ترا

با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست

دولت آن باشد ز در بی‌انتظار آید ترا

دولت هر مملکت در اختیار ملت است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما

تا که آزادی بود دربند در بندیم ما

خوار و زار و بی‌کس و بی‌خانمان و دربه‌در

با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما

جای ما در گوشهٔ صحرا بُوَد مانند کوه

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

گر که تأمین شود از دستِ غم آزادیِ ما

می‌رود تا به فلک هلهلهٔ شادیِ ما

ما از آن خانه‌خرابیم که معمارِ دو دل

نیست یک لحظه در اندیشهٔ آبادیِ ما

بس که جان را به رَهِ عشق تو شیرین دادیم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

در سیاست آنکه شاگرد است طفلِ مکتبی را

کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را

این وَجیه‌ُالْمِلّه‌ها هستند قاصِر یا مُقَصِّر

برکنید از دوششان پاگون صاحب‌منصبی را

پای بنهادند گمراهانه در تیهِ ضلالت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را

به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را

گدا و بی‌نوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین

ندارد کس چو من سرمایهٔ بی‌اعتباری را

چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

به هنگامِ سیه‌روزی عَلَم کن قَدِّ مردی را

ز خونِ سرخ‌فامِ خود بشوی این رنگِ زردی را

نصیبِ مردمِ دانا به جز خونِ جگر نَبوَد

در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه‌گردی را

ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

می‌دهد نیکو نشان کاخی مکانِ فتنه را

محو می‌باید نمود این آشیانِ فتنه را

صورتِ وُلکان به خود بگرفته قصری با شکوه

خون کند خاموش این آتشفشانِ فتنه را

از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها

می‌نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پرده‌های تار و رنگارنگی آید در نظر

لیک مخفی در پس آن پرده‌ها اسرارها

مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

سرپرست ما که می‌نوشد سبک رطل گران را

می‌کند پامال شهوت دسترنج دیگران را

پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد

آنکه در پاریس بوسد روی سیمین‌پیکران را

شد سیه روز جهان، از لکهٔ سرمایه‌داری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

غارت غارتگران شد مال بیت المال ما

با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما

اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت

سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما

زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما

از داغ تازه سوخت دل لاله‌گون ما

آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر

کان سنگدل ببست کمر را به خون ما

ما جز برای خیر بشر دم نمی‌زنیم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما

لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما

ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود

زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما

گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا

چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا

در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست

خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا

نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

همین بس است ز آزادگی نشانهٔ ما

که زیر بار فلک هم نرفته شانهٔ ما

ز دست حادثه پامال شد به صد خواری

هر آن سری که نشد خاک آستانهٔ ما

میان این همه مرغان بسته‌پر ماییم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

از بس که غم به سینهٔ من بسته راه را

دیگر مجال آمد و شد نیست آه را

دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی

نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب‌روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

تا دیده دلم عارِضِ آن رَشکِ پری را

پوشیده به تن جامهٔ دیوانه‌گری را

چون مردِ هنرپیشه به هر دوره ذلیل است

خوش آنکه کند پیشهٔ خود بی‌هنری را

شب تا به سحر در طلبِ صبحِ وصالت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

با بتی تا بطی از باده ناب است مرا

گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا

گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین

چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا

هست از کثرت جوشیدن دریای جنون

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا

تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا

در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود

غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا

نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲
۳
۳۰