گنجور

 
فرخی یزدی

همین بس است ز آزادگی نشانهٔ ما

که زیر بار فلک هم نرفته شانهٔ ما

ز دست حادثه پامال شد به صد خواری

هر آن سری که نشد خاک آستانهٔ ما

میان این همه مرغان بسته‌پر ماییم

که داده جور تو بر باد آشیانهٔ ما

هزار عقدهٔ چین را یک انقلاب گشود

ولی به چین دو زلفت شکست شانهٔ ما

اگر میان دو همسایه کشمکش نشود

رود به نام گرو، بی‌قباله خانهٔ ما

به کنج دل ز غم دوست گنج‌ها داریم

تهی مباد از این گنج‌ها خزانهٔ ما

در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند

فغان صبحدم و ناله شبانهٔ ما

برای محو تو ای کشور خراب بس است

همین نفاق که افتاده در میانهٔ ما