گنجور

 
فرخی یزدی

از بس که غم به سینهٔ من بسته راه را

دیگر مجال آمد و شد نیست آه را

دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی

نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب‌روی

از دود آه تیره کنم روی ماه را

ما را مخوان به کعبه که در کیشِ اهلِ دل

معنی یکی‌ست میکده و خانقاه را

بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح

خوش لذتی است، زمزمهٔ صبحگاه را

زین بیشتر به ریختن خون مردمان

فرصت مباد مردم چشم سیاه را

تو مست خواب غفلتی ای پادشاهِ حُسن

می‌نشنوی خروشِ دلِ دادخواه را