گنجور

 
فرخی یزدی

ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را

به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را

گدا و بی‌نوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین

ندارد کس چو من سرمایهٔ بی‌اعتباری را

چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا

در آن کشور که پُشک ارزان کند مُشکِ تتاری را

غِنا با پافشاری کرد ایجادِ تهی‌دستی

خدا ویران نماید خانهٔ سرمایه‌داری را

وکالت چون وزارت شد ردیفِ نامِ اشرافی

چه خوب آموختند این قوم علمِ خرسواری را

ز جورِ کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد

که گردد روبه‌رو کبکِ دری بازِ شکاری را

ز بس بی‌آفتابِ عارِضت شب را سحر کردم

ز من آموخت اختر، شیوهٔ شب‌زنده‌داری را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را

بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را

نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را

سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را

پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را

[...]

مولانا

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

[...]

فصیحی هروی

به داغی بستم آیین طراوت لاله‌زاری را

به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را

صائب تبریزی

مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را

که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را

ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه

به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را

قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا

[...]

حزین لاهیجی

خوش آن ساعت که، بر بالین خرامی، خاکساری را

به باد دامنی، از خاک برداری غباری را

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حزین لاهیجی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه