گنجور

 
فرخی یزدی

ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را

به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را

گدا و بی‌نوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین

ندارد کس چو من سرمایهٔ بی‌اعتباری را

چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا

در آن کشور که پُشک ارزان کند مُشکِ تتاری را

غِنا با پافشاری کرد ایجادِ تهی‌دستی

خدا ویران نماید خانهٔ سرمایه‌داری را

وکالت چون وزارت شد ردیفِ نامِ اشرافی

چه خوب آموختند این قوم علمِ خرسواری را

ز جورِ کارفرما کارگر آن سان به خود لرزد

که گردد روبه‌رو کبکِ دری بازِ شکاری را

ز بس بی‌آفتابِ عارِضت شب را سحر کردم

ز من آموخت اختر، شیوهٔ شب‌زنده‌داری را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode