گنجور

 
فرخی یزدی

با بتی تا بطی از باده ناب است مرا

گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا

گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین

چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا

هست از کثرت جوشیدن دریای جنون

داغهائی که به دل همچو حباب است مرا

بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر

شب هجر تو مگر روز حساب است مرا

رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی

بسکه دل ز آتش جور تو کباب است مرا

مایه زندگی امروزه دورنگی گر نیست

بیدرنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا

چشم من در پی دارائی اسکندر نیست

چشمه آب خضر همچو سراب است مرا

نقشهائی که تو در پرده گیتی نگری

همه چون واقعه عالم خواب است مرا

چکنم گر نکنم زندگی طوفانی

چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا