گنجور

 
فرخی یزدی

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را

موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را

نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی

گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را

در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر

خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را

جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ

دانه‌دانه چون شمردم سبحه صد دانه را

این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن

دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را

از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور

محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را