گنجور

 
فرخی یزدی

می‌دهد نیکو نشان کاخی مکانِ فتنه را

محو می‌باید نمود این آشیانِ فتنه را

صورتِ وُلکان به خود بگرفته قصری با شکوه

خون کند خاموش این آتشفشانِ فتنه را

از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت

در خیانت داد هر کس امتحانِ فتنه را

گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن

هر که می‌خواهد شناسد دودمانِ فتنه را

بهرِ محوِ فارْس تازی تا به کی تازی‌فَرَس؟

باز کش ای فارِسِ سرکش عنانِ فتنه را

سینهٔ اَحرار شد آماجِ تیرِ ارتجاع

تا نمودی زینتِ بازو کمانِ فتنه را

آه اگر با این هیاهو باز نشناسیم ما

یکّه‌تازِ مفسدت‌جو، قهرمانِ فتنه را