غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
نمیبینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمیتابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
ای به خلا و ملا خوی تو هنگامه زا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
نهفت شوخی بی پرده شور جنگش را
ز باده تندی این باده برد رنگش را
کدام آینه با روی او مقابل شد
که بی قراری جوهر نبرد زنگش را
چو غنچه جوش صفای تنش ز بالیدن
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
چون به قاصد بسپرم پیغام را
رشک نگذارد که گویم نام را
گشته در تاریکی روزم پنهان
کو چراغی تا بجویم شام را
آن میم باید که چون ریزم به جام
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
در هجر طرب بیش کند تاب و تبم را
مهتاب، کف مار سیاه ست شبم را
آوخ که چمن جستم و گردون عوض گل
در دامن من ریخته پای طلبم را
ساز و قدح و نغمه و صهبا همه آتش
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا
رشته شمع مزار از رگ جانست مرا
می نگنجم ز طرب در شکن خلوت خویش
حلقه بزم که چشم نگرانست مرا
هر خراشی که ز رشک تنم افتد بر دل
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را
جگر خونست از بیم نگاهت رازداران را
ز پیکان های ناوک در دل گرمم نشان نبود
به ریگستان چه جویی قطره های آب باران را؟
بود پیوسته پشت صبر بر کوه از گرانجانی
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
نوید التفات شوق دادم از بلا جان را
کمند جذبه طوفان شمردم موج طوفان را
پرستارم جگر درباخت یارب در دل اندازش
ز بی تابی به زخمم سرنگون کردن نمکدان را
چنان گرم ست بزم از جلوه ساقی که پنداری
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
خاموشی ما گشت بدآموز، بتان را
زین پیش وگر نه اثری بود، فغان را
منت کش تأثیر وفاییم، که آخر
این شیوه عیان ساخت، عیار دگران را
در طبع بهار این همه آشفتگی از چیست؟
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را
لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را
قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد
به قطع وادی غم می گمارد تیزگامان را
ز هستی پاک شو گر مرد راهی کاندرین وادی
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را
ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی
ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
ندارد حاجت لعل و گهر حسن خدادادت
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
تعالی الله به رحمت شاد کردن بیگناهان را
خجل نپسندد آزرم کرم بیدستگاهان را
خوی شرم گنه در پیشگاه رحمت عامت
سهیل و زهره افشانده ز سیما روسیاهان را
زهی دردت که با یک عالم آشوب جگرخایی
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را
فریب امتحان پاکبازی داده ام او را
ز محو پرده محمل، مگو فرهاد را میرم
که می خاید به ذوق فتنه شادروان مشکو را
جهان از باده و شاهد بدان ماند که پنداری
[...]