گنجور

 
غالب دهلوی

جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را

از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را

از وحشت برونم بنگر غم درونم

آمیزش غریبی باشد به هوش رم را

گویند می نویسد قاتل برات خیری

یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را

بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من

بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را

سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم

کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را

در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی

در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را

بیدادگر ندارد سرمایه تواضع

تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را

کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر

دیوار و در نسازد زندانیان غم را

مانند خارزاری کاتش زنند در وی

سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را

در مشرب حریفان منع است خودنمایی

بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را

زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی

از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را

اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب

سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را