گنجور

 
غالب دهلوی

در هجر طرب بیش کند تاب و تبم را

مهتاب، کف مار سیاه ست شبم را

آوخ که چمن جستم و گردون عوض گل

در دامن من ریخته پای طلبم را

ساز و قدح و نغمه و صهبا همه آتش

یابی ز سمندر ره بزم طربم را

در دل ز تمنای قدمبوس تو شوری ست

شوقت چه نمک داده مذاق ادبم را

از لذت بیداد تو فارغ نتوان زیست

دریاب عیار گله بی سببم را

ترسم که دهد ناله جگر را به دریدن

قطع نظر از جیب، بدوزید لبم را

از ناله به نبضم بنه ای دوست سرانگشت

مانند نی اندر ستخوان جوی تبم را

ساقی به نمی کز قدح باده چکانی

بر خلد بخندان لب کوثر طلبم را

در من هوس باده طبیعی ست که غالب

پیمانه به جمشید رساند نسبم را