خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هرشب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
با رخت صورت چین چند کند دعوی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند
تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی
غم یاران وفادار مگر نیست تو را
مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴ - استقبال از امیرخسرو دهلوی
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا
سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا
تا سرم بر جا بود از پای ننشینم چو شمع
در تبِ غم ز آتش دل گرچه بگدازی مرا
گو بزن تیغم که من قطعاً ندارم سرکشی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
تا دو چشم سیهت غارتِ جان کرد مرا
غم پنهان تو رسوای جهان کرد مرا
بارها عشق تو می گفت که رسوا کُنمت
هرچه می گفت غم عشق همان کرد مرا
این نشان بس ز وفا ترک کماندار تو را
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را
صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید
در بوتهٔ جدایی کی می گداخت ما را
ای دل مساز ما را بی او به صبر راضی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را
چو ببریدی سر زلفینِ را امّید میدارم
که نزدیک است هنگام سحر شبهای کوته را
مپرس از اهل صورت ماجرای عاشقی ای دل
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
زهی راست از تو همه کار ما
به هر حال لطفت نگهدار ما
به سودای زلف تو تا سوختیم
در آن حلقه گرم است بازار ما
گنه می کنیم و امید از تو این
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را
ما چنین غرقه به خون از پیِ آنیم ز اشک
که در اوّل نگرفتیم سرِ آبش را
آه گرم از سبب آنکه مرا بی سببی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
گهی که عشق به خود راه مینمود مرا
ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست
به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا
به پیش روی من از عشق داشت آیینه
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را
گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را
گو شام هجران همدمان باری به فریادم رسند
از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را
خاکِ رهت را اشک اگر با خون بیامیزد مرنج
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
هر خبر کز سرکشی گوید صبا
سرو قدّت می رباید از هوا
سرو تا شد بندهٔ نخل قدت
می برآید گرد باغ آزاد پا
زد بنفشه با خطِ سبز تو لاف
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
عشق میگفت از کَرَمهای حبیب
غم نصیب تست گفتم یا نصیب
ما به داغ سینهسوز خود خوشیم
تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب
غم نباشد هیچ از این دوری اگر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷ - استقبال از کمال خجندی
ما به چشمت عشق میبازیم و او در عین خواب
بر رخت حق نظر داریم و میپوشد نقاب
صورتت هرجا که ظاهر میکند فتوایِ حسن
مینویسد مفتیِ پیر خرد صحّ الجواب
گر ز شام زلف بنماید مه رویت جمال
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
آنچه بیروی توام گریه به روی آوردهست
سیل خون است که از دیده به جوی آوردهست
بادهنوشان تو خرسند به بویی بودند
ز آن می لعل که ساقی به سبوی آوردهست
با غم عشق تو بیوجه مرا جان دادن
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
آن معلم که لبت را روش جان آموخت
هرچه آموخت به زلف تو پریشان آموخت
ظاهراً بر ورق گل به خط سبز خرد
آیت حسن نه از یار که قرآن آموخت
داد از آن شوخ که در مکتب خوبی ز ادب
[...]