گنجور

 
خیالی بخارایی

طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را

ره گشادی تو به خورشید پرستی او را

ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم

که بر این داشت در ایّام تومستی او را

دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد

به درستی که دمادم بشکستی او را

زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن

چون تو در فتنه گری دست ببستی او را

تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد

نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را