گنجور

 
خیالی بخارایی

گهی که عشق به خود راه می‌نمود مرا

ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا

درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست

به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا

به پیش روی من از عشق داشت آیینه

دراو چنانکه بباید به من نمود مرا

کشید عاقبت اندیشهٔ دهان و لبش

به عالم عدم از عرصهٔ وجود مرا

مگر تمام بسوزد متاعِ هستیِ من

وگرنه ز آتش سودای او چه سود مرا

کنونکه همچو خیالی به دوست پیوستم

تفاوتی نکند طعنهٔ حسود مرا