گنجور

 
خیالی بخارایی

بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را

پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را

چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت

غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را

چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد

تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را

ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش

یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را

تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی

قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را

سال‌ها لاف گدایی زد خیالی و هنوز

همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را