ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱
منع سودی نکند کاش نصیحتگر ما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
تو مگر در دل ماهی که چنین میگردند
ماه و خورشید چو پروانه به گرد سر ما
در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲
به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم
که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
فراق روی عزیزان مرا به جان آورد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳
غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است
محنت روی زمین در محنت آباد من است
دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند
کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴
کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
همین بسست مرا اعتبار در کویت
که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵
کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است
ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
دلم که مرده هندوی زلف اوست چرا
نسوخت مرده ز هند و نسوختن عیب است
به یک نگه چو خریدی، به یک نگه مفروش
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷
من سیهبختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هر موی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که میگفتن دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸
نه جز توام دگری در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
چگونه پرتو گزینم به دل که پروانه
برای خاطر شمعی ز آفتاب گذشت
هنوز رشک به من میبرد فلک هرچند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹
باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
خبر چشم تر ما که رسانید به ابر
که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
وعده وصل به فردای قیامت شده بود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۰
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲
میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد
دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد
چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم
اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد
رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳
اگر نبیند سوی من ساقی چه سود ار می دهد
نشاء نظاره آن چشم را می کی دهد
چشم مستش هر دمم مست از نگاهی می کند
مست چون ساقی شود پیمانه پی در پی دهد
مدتی شد کز ضمیرش رفته ام دشمن کجاست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید
خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
گرچه گل گردد سفید از آفتاب اما ز شرم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵
به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد
مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد
رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه
چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد
مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶
بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد
خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد
رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد
ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد
چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷
دل ترک عشق آن بت دلجو نمیکند
من ترک عشق میکنم و او نمیکند
بر دیدهام نشین نفسی زآن که باغبان
بیسرو لذتی ز لب جو نمیکند
مایل به دیگران شود از منع من، بلی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸
آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند
کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند
از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر
شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمیسوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمیسوزد
بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه میسوزم، دلش بر من نمیسوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰
کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود
کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان میکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر
[...]