گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است

محنت روی زمین در محنت آباد من است

دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند

کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است

آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود

ماندنم در دام کی از زخم صیاد من است

تیره روزم گرچه دارد گوش بر فریاد من

زآن که می‌دانم نمی‌داند که فریاد من است