گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت

یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت

آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی

ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت

پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند

گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت

گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی

عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت