کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح شاهجهان
اسیر عشقم و هر کس مرا غلام کند
به گوش حلقهام از حلقههای دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲
چشم عارف جز چراغ کلفت از دنیا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳
از هستی من تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جایی که پای کینه محکم میکند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم میکند
کام دل گر آرزو داری به دنبالش مرو
تا تو از پی میروی آن صید هم رم میکند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایهای دارد برای استخوان دارد
ز محرومیست گر دل زاریای دارد درین وادی
به قدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تردامنان داغم درین گلشن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶
گر همتم کناره ز دنیا نمی کند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی کند
تا ناخن از پلنگ نگیرد بعاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی کند
از جور آشنا نرمد هر که آشناست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹
دست خشک بخت من هر جا که تخم افکن شود
وقت حاصل چون شود خاکسترش خرمن شود
در چراغم منت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود
باجرس گوئی درین ماتم سرا هم طالعم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد
که از خورشید رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنگظرفی
صراحی بر رخ هرکس که میخندد به ما دارد
نویسم نامه و از بس که خون میگریم از هجرت
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱
ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
بحال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت
گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو
زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷
خوبان که روی بر من بیدل نهادهاند
دام از پی شکاری بسمل نهادهاند
باشد نشان پا همه خونین به کوی دوست
آنجا ز بس که کام به ساحل نهادهاند
مستان ز بحر پرخطر عشق همچو مُل
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زنگبار خاطر من کار میکند
هر صیقلی که آینه را تار میکند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار میکند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
به جز سکوت ز روشندلان نمیآید
زبان شعله به کار بیان نمیآید
ز سیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریگ روان نمیآید
خدنگ آه شکارافکن است لیک چه سود
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
[...]